سلام به همه ی دوستان خوبم.این آپ فقط مخصوص تبریک عید نوروز سال 1392 است. امیدوارم همه ی شما سالی پر از موفقیت،شادابی و برکت داشته باشید. هموطنان عزیزم هر کجا که هستند،عید رو بهشون تبریک می گم.... عید مبارک
روبه روی تاقچه ی اتاقم نشسته بودم .پنجره بسته بود و من مشغول خواندن کتابی بودم. یکدفعه هوس کردم پنجره را باز کنم.وقتی باز کردم نسیم خنکی صورتم را نوازش کرد!وقتی به منظره ی روبه رو خیره شدم باغچه ای کوچک از گل را دیدم.هوای خوبی بود . به سرم زد که به بیرون از خانه بروم و بوی خوش گل ها را احساس کنم.کمی میان گل ها قدم زدم اما بعد کمی سردم شد.روبه رویم درختی بود که یک کندو از آن آویزان بود و کلی زنبور به این ور و آن ور آن می رفتند.خواستم به آن دست بزنم اما یادم افتاد که از نیش زنبور ها می ترسم.پس راهی خانه شدم تا باقی کتابم را بخوانم وقتی به خانه رسیدم فورا سراغ کتابم رفتم.وقتی مشغول خواندن ادامه ی کتابم شدم،درد کوچکی را در بازویم احساس کردم.یکدفعه سرم گیج رفت و دیگر چیزی را ندیدم. وقتی آرام،آرام چشم هایم را باز کردم طبق های بزرگی از ورق را که روی هم چیده شده بودند را دیدم.وقتی به زحمت از آن بالا رفتم متوجه شدم که آن همان کتابی است که من چند لحظه پیش در دستم گرفته بودم اما انگار الان او مرا در آغوش گرفته است!همه چیز بزرگ شده بود. وقتی به محیط اطرافم نگاه کردم متوجه شدم که هیچ چیز بزرگ نشده بلکه من کوچک شده بودم! به بدنم نگاه کردم خط های مشکی و زردی روی بدنم بود.بال هایم مانند شیشه هایی بود که هنگام عبور نور از آن ها به زیبایی می درخشیدند.دست هایم را محکم بر سرم زدم و گفتم: ((وااااای!خدایا!من یک زنبور کوچولو شدم!حالا چی کار کنم؟)) ادامه ی داستان در آپ بعدی.......
توجه! توجه! می خوام به بازدیدکنندگان وبلاگم یه عیدی کوچیک بدم. یک داستان سریالی در راهه که امیدوارم مورد قبول شما قرار بگیره. عنوان این داستان: سفر خیالی منتظر این داستان باشید...
سلام امیدوارم اولین کسی باشم که چهار شنبه سوری،آخرین چهارشنبه ی سال رو به شما هموطنان عزیزم تبریک می گم. امیدوارم بهتون خوش بگذره فقط خواهش می کنم این چهارشنبه ی آخر سال رو که در راهه برای خودتون و خانوادتون با بی احتیاطی هاتون تلخ نکنید. سال خوبی رو برای همه ی شما آرزومندم......
ننه سرما مشغول جمع کردن وسایلش بود.او برف ها را مشت مشت در چمدانش می ریخت و از آفتاب مهربان نیز کمک می خواست تا برف ها را آب کند. بالآخره تمام شد و ننه سرما بر درختی تکیه داد. برف های روی پیشانی اش را پاک کرد و با خود گفت: - خوب دیگه!دوباره باید برم و زمستون سال دیگه برگردم. درخت تا این حرف را شنید بسیار غمگین شد و گفت: -ننه جون شما می خواهید از این جا بروید؟ ننه سرما درخت را نوازش کرد و گفت: - آره دیگه ننه جون.هر اومدنی یک رفتنی داره.ولی نگران نباش!سال بعد دوباره بر می گردم. -ولی ننه اگه شما بری ما درختان چه طوری شاخه های خود را بدون لباس مخملی ای که شما برایمان دوختید زیبا نگه داریم؟ -این که نگرانی نداره!فردی در راهه که شاخه های تو رو پر از برگ های تازه می کنه.این طوری زیبا تر می شی! - -پس زمین چی؟شما با هر قدمتان آن مکان از زمین را سفید پوش و زیبا می کردید!حال او دلتنگی اش را چه طور برطرف کند؟ - اول این که ابر ها در این فصل با قطره های باران خود زمین را شاداب می کنند.دوم هم این که فردی که در راه است با پاشیدن بذر بر همه جای زمین آن را سبز پوش می کند. -آن فرد کیست؟ -عمو نوروز! او دست در دست بهار در راه است! همین چند روز آینده هم می رسد. درخت با شنیدن این حرف تمام ناله هایش را کنار گذاشت و با خوش حالی گفت: - بهار؟!ننه جون من با رفتن شما ناراحت می شم ولی....بهار را هم مثل شما خیلی دوست دارم!من و همه ی درختان منتظر شما می مونیم تا دوباره برگردید! ننه سرما با شنیدن این حرف خیلی خوش حال شد و چمدانش را برداشت و از درخت دور شد.
خوب گوش کنید!صدای قدم زدن کسی را نمی شنوید؟ صدای پای یک مهمان عزیز که سرشار از خاطرات کودکی ما در کنار سفره ی هفت سین است! مهمانی که گل ها برای استقبال او جوانه می زنند و سر از زیر خاک بیرون می آورند. و ابرهای مهربان به خاطر آمدنش اشک شوق ریخته،زمین و گل ها را سیراب می کنند. ننه سرما با شنیدن صدای قدم زدن ین مهمان کوله بار برفش را جمع می کند و با گل ها و درختان خداحافظی می کند. بلبل ها برای خواندن سرود خوش آمد گویی برای این مهمان عزیز کم کم تمرین آواز خواندن می کنند. بله این مهمان عزیز بهار است! بهار زیبا ترین فصل خدا،با آمدنش دنیا را گلستان می کند. اما،ما چگونه می توانیم از او استقبال کنیم؟ خوب معلوم است!با آماده کردن سفره ی هفت سین،تکان دادن حسابی خانه و آغاز سفری زیبا به جایی که دوست داریدو...... عجله کنید!بهار در راه است!همین روز ها می رسد!خود را برای استقبال از این فصل آماده کنید.
زندگی برایتان چگونه است؟ این سه گزینه اول از همه به نظر من می رسد: الف)شیرین ب)تلخ ج)نه تلخ است نه شیرین اگر زندگیتان شیرین است همین طور این خوش بختی بزرگ را در مشت تان نگه دارید و همیشه از آن حفاظت کنید. اگر زندگی برایتان تلخ است تا می توانید شیرینش کنید و از این فرصت زندگانی استفاده کنید. اگر نه تلخ است نه شیرین پس شیرینش کنید .چگونه؟ با رفتارهایتان!با برخوردهایتان با اطرافیان!با انجام کارهای خوب زندگی را برای خود معنی دار کنید.از همین الان شروع کنید!!! به امید روز های خوش ....
بیایید اکنون تنها به کودکی هایمان فکر کنیم! اولین جمله ای که به ذهن من می رسد این است:یاد کودکی هایم به خیر! دلم می خواهد به زمانی برگردم که هرشب در رویاهایم پروانه ها را دنبال می کردم و آنقدر دنبالش می رفتم تا سر از بلند ترین تپه ی جهان در می آوردم. کاش می توانستم با تکان دادن عقربه ی ساعت به سمت عقب، زمان را نیز به عقب برگردانم! کاش به زمانی باز می گشتم که در اتاقم عروسک هایم را دورم می چیدم و در فنجان های پلاستیکی ام برایشان چایی می ریختم! دوست دارم به زمانی بازگردم که کوچک بودم و تنها چیزی که برایم اهمیت داشت،عروسک هایم بود! اما.................... نه!با ای کاش و دلم می خواهد و دوست دارم این آرزو هایم برآورده نخواهد شد چون زمان سپری شده دیگر باز نمی گردد! هرقدر هم که تلاش بکنم باز نخواهند گشت! پس باید از فرصتی که اکنون در مشتم دارم و هر لحظه چند ثانیه از آن را از دست می دهم نهایت استفاده را بکنم. فکر کنید هنوز کودک هستید!پس هدف های کوچک را در خود بپرورانید چراکه موفقیت های بزرگ بیش تر اوقات از هدف های کوچک سرچشمه می گیرند! از همین الان شروع کنید!موفقیت های بزرگی را برای همه ی شما آرزو می کنم و خواهم کرد..... خدانگهدار..... |
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید و امیدوارم از نوشته های من نهایت لذت را ببرید. Archivesفروردين 1392اسفند 1391 Authorsکلبه نشینLinks
داستانک برای تو
LinkDump
حواله یوان به چین Categories |